سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جبهه و جنگ - معارف اسلامی
 
...
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/7/7 توسط ایران

خسته، کسی است که برای غیر خدا کار کند.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/7/7 توسط ایران
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/7/7 توسط ایران

 غواص شهید

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!

http://tanz.isarblog.com/



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/7/7 توسط ایران

شهید حسن اللهیاری

شهید حسن اللهیاری (قزوین)

 

برای اینکه شناسایی نشیم  تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256  بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.

http://tanz.isarblog.com/

 



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/7/7 توسط ایران

    بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند.فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت:خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است مرگ.

     بعد دستش را زد پشتش و گفت:بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم.

 http://tanz.isarblog.com/



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88/7/7 توسط ایران

شب جمعه بود

بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل

چراغارو خاموش کردند

مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی

زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت

یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما

عطر بزن ...ثواب داره

- اخه الان وقتشه؟

بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا

بزن به صورتت کلی هم ثواب داره

بعد دعا که چراغا رو روشن کردند

صورت همه سیاه بود

تو عطر جوهر ریخته بود...

بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند

http://tanz.isarblog.com/



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88/6/29 توسط ایران

همه‌ی بچه‌ها لباس‌هایشان را پوشیده، گتر زده، بند پوتین‌ها را بسته، تجهیزات انفرادی را برداشته و سلاح به دست، بیرون سنگر ایستاده و به ا صطلاح «دل توی دلشان نیست» و لحظه شماری می‌کنند که بتوانند هرچه  زودتر بروند برای کار اطلاعات و عملیات و او سخت مشغول راز و نیاز به درگاه قاضی الحاجات بود.
یکی از بچه‌ها که کاملاً او را می‌شناخت و دیگر امانش بریده بود. رو به دیگری کرد و گفت: «بابا قلاب  بگیر بیاید پایین زود برویم کار داریم.» کنایه از این‌که او الآن به معراج رفته. بعد بچه‌ها خندیدند و خودش  هم همان طور که قنوت گرفته بود لبخندی زد و زود سلام داد.

http://tabasom.isarblog.com/?tid=264&page=5



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88/6/29 توسط ایران

روبوسی شب عملیات، و خداحافظی آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ها تفاوت می‌داشت.

کسی چه می‌دانست،  شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقیمانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به  قیامت می‌افتاد. چیزی بیش از بوسیدن، ‌بوییدن و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. بعضی‌ها برای این‌که این‌جو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: «پیشانی، برادران فقط پیشانی را ببوسید، بقیه حق‌النسا است، حوری‌ها را بیش از این منتظر نگذارید».

http://tabasom.isarblog.com/?tid=264&page=4



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88/6/29 توسط ایران

یک روز عصر جمعه بود و هرکس به نحوی مشغول کاری بود؛ یکی با مطالعه، یکی با نوشتن نامه، بعضی با نظافت و جفت و جور کردن وسایلشان و بعضی دیگر با گفت‌وگو و درد و دل. که در همین هنگام، مسئول خطی که بچه‌ها مسئولیت نگهداریش را بر عهده داشتند، سرزده وارد شد و در آستانه‌ی ورودی در ایستاد.

کاغذ و قلم را خیلی رسمی به نحوی که همه گمان نوشتن چیزی یا اسامی خاصی را کنند، به دست گرفت و خطاب به بچه‌ها گفت: «برادرهایی که مایل هستند، صاف (عمودی) بنشینند، و با این حرف شکوفه‌ی لبخند بر لب‌ها که هیچ، در چشم‌ها هم شکفته شد.



نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88/6/29 توسط ایران

چند وقت در شلمچه بودیم.

یک روحانی بسیجی داشتیم که خیلی با بچه‌ها راحت بود.

معمولاً بعد از نماز خودش این دعا را می‌خواند و ما را توصیه می‌کرد، حتماً یکی از دعاهایمان این باشد:«خدایا به بسیجیان ما ترمز و به سپاهیان ما کلاج و به ارتشیان ما گاز ناقابل عنایت بفرما.»

http://tabasom.isarblog.com/?tid=264



<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Designed By Night-Skin.com :.


بازدید امروز: 368
بازدید دیروز: 500
کل بازدیدها: 7489427

[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : Night Skin ]